من احساس تنفر نمی کنم....من احساس تنفریده می شوم....یه جور اجبار.
گفتم:از تمام دنیا و دارو ندارش شونه ها تو کم دارم برای بارش
گفتی:نه!این قرارمون نبود
سکوت کردم خفه شدم دست هایم...
گفتی:دل من حالش خوشه اصلا بلد نیست بگیره،ولی خیلی تنگ می شه گاهی می ترسم بمیره
فکر کردم:باور نمی کنم این تو خود تویی!این تو که از خودش بی خود شده تویی.
عجیبه حتی وقتی می دونی که باید تمومش کنی، وقتی بالاخره تموم میشه، اون احساس بد همیشگی رو داری و از خودت می پرسی آیا کار درستی کردم؟
- این چیه روی صورتت؟
+گندم.
-واسه چیه؟
+رنگم پریده گندم ریختم که بر گرده بگیرمش بندازمش توی قفس.
-ها.
اختیار جبر به دست ماست
بی اجازه ما نمی تواند کاری کند
ماییم که جبر را مدیریت می کنیم.